شهادتت نَمكي تمام به دستانِ همه داد

من خبرنگاري آزاد و جداي از وابستگي ها و تزويز ها و چاپلوسي ها هستم، چادري هم نيستم، ساده تَر بگويم چادر را دوست دارم ، مادرم را هم خيلي دوست دارم چادري است…

راستَش را بگويم گاهي اوقات در كارم چادر گذاشته ام اما هيچگاه تهِ دلم عادت به اينكار نداشتم ، تا اينكه يك روز از خواب بيدار شدم و با انتخابِ دلم چادر به سر گذاشتم.
مي دانيد خبر رسيده بود كه #شهيد آورده اند…
اولين بار بود كه تا به اينجاي سن و سالم ميخواستم يك شهيد ببينم، بدون اينكه كسي بگويد اينبار خودم دلم را به چادر زدم و راست تَرَش را بگويم اصلا خبرش كه رسيد دلم پروانه ميزد كه بايد بَرَوم و ببينَمش…
بايد باشم و از نزديك عطرِ روحَش را بِشنٌفَم.

نامش و روحَش وِردِ دلتان باشد

شهيد #محمد_اتابه اولين شهيد مدافع حرم شهرستان صومعه سرا… آمده بود.
به رَغم ناتواني هايمان خبرها و وعده هاي ديدار را با همكارانمان پوشش داديم و آن روز بالاخره آمد…
١١آبان ١٣٩٥ در روزي ابري و باراني آمد…
چادرم را سر كردم و رفتم به سپاه ، كٌنج يك ديوارش ايستاده بودم و ماتِ آنهمه جمعيت شده بودم …
همه چشم انتظار بودند انتظاري كه فرق داشت و عطرِ روحِ جانان بودٌ و جانان و جانان …

من ميان مردم خيلي چيز ها ديدم…
صادقانه بگويم زني را ديدم كه دستانش روي سَرش بود و زار و زار گريه مي كرد و دعا مي خواند… جواني را ديدم كه از كنجكاوي آمد اما مبهوت شدٌ براي يك لحظه همانجا مٌرد و رفت…
دختري را ديدم كه زير چَترش اشك هايش را آرام پاك مي كند…
پسري را ديدم كه يك آن زانوهايش سٌست شد و روي پايش افتاد به زمين و شرمنده مي گريست…
يك لحظه…
يك صحنه…
شهيد را كه آوردند جمعيت بغضش شكست فريادها و گريه ها و اشك ها ديدم كاش در آن هواي باراني خيلي هايِتان بوديد و مي ديديد دلِ باراني مردم را براي معصوميت يك انسانِ جان بر كفِ آزاده …
يك صحنه…
يك لحظه…
(( لب هاي بٌغضانٌ و
دست هاي لرزانٌ و
چَشمان گريانٌ و
بؤسه ي گويانِ #پدر بر تن #پسر…
عميق ترين خداحافظي پدر بود ))

پدر شهيد را مي گويم، به هنگام اداي احترام جمعيت دلش طاقت نياورد و با كمر خميده اش آرام آرام نزديك پسر شد و بوسيدش و در اين لحظه زندگي تمام شد.
مردم دلشان پَر پَر شد براي اين پدر و مادر ساده روستايي…
از مادرش بگويم كه زير باران ميگفت محمد جان محمد… محمد جان…
#همسر شهيد كمي با فاصله تَر… زني معصوم و با حٌجب و حيا كه ساكت و آرام اشك مي ريخت و نگاهش گاه به شوهر شهيدش بود و گاه به كودكش…
پسر دو ساله شهيد اتابه #اميرحسین_اتابه هم آنجا بود حرف نميزد با كسي اما نگاهش تمامِ حرف ها بود.

هميشه مي ديدم در خبرها و عكس هاي مدافعان حرم كه عكس كودكانشان را مي گذارند و مي گويند تو بگو اين لحظه چند؟!
آن روز فهميدم اين حرف چقدر سنگين است…
تا نبينيد هرگز به دركَش نخواهيد رسيد كه شهيدان تنها مسيري را مي روند كه هيچكس قبلا در آنجا نبوده است…
وردِ دلشان و نيتِشان خالص ترين و بي ريا ترين هاست در اين #فريبستان و در عصري كه جنگ و صلح غم انگيزترين ترادف و تضاد جهان است اينان همان هايي هستند كه در جنگ با ظلم از اين خاك هيچ چيز نمي خواهند…
آسمان مي خواهند ، يار مي خواهند
سَر و سٌودايشان جانان (خدا) است.

به جانان كه برسند ، قيمتِ شهادت تو بگو چند؟؟؟
تو كه آن لحظه را ديدي تو بگو چند ؟؟
تو كه پسرِ بي پدر ديدي تو بگو حال به چه قيمت ؟؟؟

تهمت ها و نامردمي ها در اين سال ها به شهيدانِ مدافع حرم بي رحمانه و ناجوانمردانه بوده است اما
من به شما مي گويم بياييد ببينيد پدرش را ، مادرِ ساده و دل پاكش را ، همسر معصوم و با حيايش را و فرزند بدونِ بابايش را…

#اولين_سالگرد_شهيدمدافع_حرم_محمد_اتابه

بياييد تا عظمتِ جوانمردي و #آزادگي شهيدان را ببينيد و بباليد كه اين چٌنين مردانِ نكونامي داريد…
جز شهيدان باور كنيد:
(( مردِ نكونام دِگر نيست كه نيست…))

آمديد وصيت شهيد را فراموش نكنيد؛ براي حضرت زينب بِگِرييد.

آخرِ اين حكايت بايد بگويم هركس هر آنچه در دل دارد مي بخشد ؛ عشق و مهرباني يا دشمني و دوستي و يا شهادت …
نمي دانم اين سؤالم را چه جوابيست اما اي شهيد تو در دلت چه نيتي كرده بودي كه اينگونه جانت را بخشيدي ؟؟

جز حق و مقصدِ يار در دلت چيزي نبود، روحت كه به يار رسيد ماندگار شد.

#ماندگار تو خواهي بود…

حكايتِ نمكِ شهادت است اينبار؛
اي شهيد
شهادت براي تو نباتِ ايمان است اما اينجا كاش نمكي باشد براي آناني كه به سراسرِ زندگي پيچيده اند در پول در سياست بازي در منفعت…
آناني كه مرگشان در همين زندگي است.

نمك گيرِمان كرده اي …
نمكِ تمام داد شهادتت به اين شهر اي #شهيد

 

به قلم فتانه زارع درخشان

ارسال دیدگاه