اون موقع بچه بودم و اگر ما به گیلان میرفتیم فقط به عشق عمو محمد میرفتیم.
اونقدر مهربون بود و ما رو میبرد تو بازار میگردوند و با ما بازی میکرد جوری بود که وقتی صبح از خواب پا میشدیم تا وقتی که می خواستیم بخوابیم رهاش نمیکردیم.
حتی بعضی وقتا که چه کسی شبا کنارش بخوابه دعوا هم میکردیم.
همیشه با چشم های خودم میدیدم که قبل خواب وضو گرفتنش فراموش نمیشد.
حتی در وضو گرفتن مستحبات هم رعایت میکرد و همیشه با آب سرد وضو میگرفت.
اون چند سال که تهران درس میخوند وقت هایی که کاری نداشت میومد خونه ی ما.
تا اذان رو میگفت میدیدم داره میره وضو بگیره.
من هم وقتی میدیدم وضو گرفته و داره آماده میشه برای نماز، زود میرفتم وضو میگرفتم و پشت سرش می ایستادم و نماز میخوندم.
اونقدر قشنگ نماز میخوند، من که اون موقع یه بچه ی کوچیک بودم عاشق نماز شده بودم.
با اینکه هفت هشت سال بیشتر نداشتم اون موقع، ولی قشنگ یادمه که تو قنوت دعای ربنا آتنا رو میخوند و آخرِ دعا میگفت: و قِنا عذاب النار و قنا عذاب القَبر.
شب ها هم موقع خواب بهمون میگفت اگه میخواین کل قرآن رو همین الان بخونید سه بار سوره توحید رو بخونید.

برادرزاده شهید

ارسال دیدگاه